یک پدر تنها به همراه برادر بزرگترش تصمیم می گیرند تا به یک بانک دستبرد بزنند و با پولی که از آنجا می دزدند، مزرعه خانوادگیشان در تگزاس را نگه دارند و بدهی های خود را پرداخت کنند. اما در همین حین دو رنجر تگزاسی نیز به دنبال گرفتن این دو برادر هستند...
فیلم دوبله فارسی کامل و بدون حذفیات«اگر سنگ از آسمان ببارد»
دوبله شده توسط موسسه داخلی معتبر و حرفه ای
گویندگان: اشکان صادقی، علی باقرلی، تکتم چوبدار و ...
نسخه هایی که با این نماد
CC
نشان داده شدهاند شامل زیرنویس چسبیده فارسی هستند که در زمان پخش قابل فعال سازی
هستند.
کیفیت:
BluRay 2160p 4K
حجم :
4.75 گیگابایت
انکودر:
YIFY
درام نئو-وسترنِ «اگر سنگ از آسمان ببارد»، جای خالی «سیکاریو»ی امسال را پر میکند. درست مثل اکشنِ تعلیقزای دنیس ویلنوو، سناریوی این یکی هم کار تیلور شریدانی است که به نظر میرسد به سرعت دارد خودش را به عنوان یک نویسندهی منحصربهفرد در این دوره و زمانه اثبات میکند. درست مثل «سیکاریو» این یکی هم در فضاهای کویری و دشتهای جنوبی امریکا جریان دارد و درست مثل آن، ما را به درون داستان بسیار ساده اما همزمان بسیار پیچیده و تاملبرانگیزی میاندازد که هم هیجانمان را برطرف میکند و هم موتور فکرمان را روشن میکند. «اگر سنگ از آسمان ببارد» یکی از آن فیلمهای بزرگسالانهای است که هیچ کار عجیب و غریبی انجام نمیدهد و دست به انجام هیچ حرکت و ترفند خاصی هم نمیزند و این دقیقا همان چیزی است که آن را به فیلم منحصربهفردی تبدیل میکند. اثر باصلابت و محکمی که سینما را در زیباترین، سادهترین، تاثیرگذارترین و قویترین تعریفش به نمایش میگذارد. «اگر سنگ از آسمان ببارد» از آن فیلمهایی است که این روزها دیگر به سختی میتوان نمونهاش را پیدا کرد و همین که «سیکاریو» نیز نوشتهی همین نویسنده است، مهر تاییدی روی این حقیقت میزند که اگر شریدان نبود، این دو فیلم را هم برای کاستن دردمان نداشتیم.
تا اینجای کار شریدان را به عنوان نویسندهای میشناسیم که به خاطر بازآفرینی عالی عناصر و روایتهای کهن، کار قابلتحسینی انجام داده است. در دورانی که وسترنها به آتوآشغالهای تجاریای مثل «هفت دلاور» سقوط کردهاند و اکشنها اهمیت درام و شخصیتپردازی که زمانی توسط آکیرا کوروساوا با «هفت سامورایی» پایهگذاری شد را فراموش کردهاند و با حذف این دو عنصر کلیدی، فقط روی اکشن تمرکز میکنند، شریدان با این دو فیلم نشان داده که یکی از معدود کسانی است که از طریق کارهایش میتوان تعریف واقعی این ژانرها را لمس کرد. اما چیزی که «اگر سنگ از آسمان ببارد» و «سیکاریو» را به فیلمهای فوقالعادهای تبدیل میکند، فقط بازآفرینی خشک و خالی کهنالگوها نیست، بلکه ایجاد تغییر و تحولهای کوچکی در آنهاست. به خاطر همین است که اگرچه حالوهوای این فیلمها از روی ویدیوها و تصاویرشان آشنا به نظر میرسند، اما وقتی خود به تماشای فیلم مینشینیم با غافلگیریهای زیادی روبهرو میشویم، شریدان نه تنها با این کارش این روایتهای کهن و بازآفرینیشده را برای مخاطبان مدرن به اصطلاح بروزرسانی میکند، بلکه با تزریق جهانبینی و جزییات خودش به درون آنها، این داستانها را به اسم خودش میزند. همانطور که «سیکاریو» به عنوان یک تریلر معمولی دربارهی نبرد پلیس و کارتلهای مواد مخدر شروع میشود و بعد به مرور ما را به سر میز آن شام لعنتی میکشاند و تا بیاییم به خودمان بجنبیم یک گلوله در مغزمان خالی میکند، «اگر سنگ از آسمان ببارد» هم با ایدهی ابتدایی فوقکلیشهشدهای آغاز میشود: یک تعقیب و گریز جادهای دزد و پلیسی. اما خیلی زود متوجه میشوید که شریدان و دیوید مکنزی در مقام کارگردان چه آشی برایتان پختهاند.
تابلوهای اعلانات و تبلیغاتی در «اگر سنگ از آسمان ببارد» نقش مهمی را در پسزمینه بر گردن دارند و همیشه مثل پیشگوهایی که از آیندهی کاراکترها خبر دارند یا رهگذران تنهایی که کاری به جز مسخره کردن کاراکترها ندارند عمل میکنند. در جریان سکانس افتتاحیهی فیلم که به سرقت از یک بانک منجر میشود، دوربین تابلوی مغازهی لاستیک فروشیای به اسم «سال خوب» را نشان میدهد. لحظاتی بعد با بیلبوردی روبهرو میشویم که عبارت «در حال بسته شدن» بر روی آن به چشم میخورد و در ادامه از کنار بیلبوردهای دیگری در کنار جاده عبور میکنیم که چیزهایی مثل «رهایی از بدهی» و «پول سریع» را تبلیغات میکنند. اینها فقط کلماتی که جزو پسزمینهی صحنه باشند نیستند، بلکه باید جدی گرفته شوند و نشاندهندهی توجه دقیقی است که دیوید مکنزی و تیلور شریدان درون فیلمشان پیاده کردهاند. این کلمات یکی از اولین نشانههایی هستند که به بحث مرکزی داستان اشاره میکنند. سارقان داستان برای فرار از بدهی و از دست دادن تنها داراییشان، دست به دزدی میزنند. اما چیزی که هیچوقت دربارهی این کلمات مشخص نمیشود، لحنشان است. کاملا مشخص است که انگار این تابلوها همچون موجوداتی زنده که توانایی خواندن ذهن آدمها را دارند، نوشتههایی متناسب با رهگذران جاده به نمایش میگذارند، اما سوالی که میماند این است که آیا آنها دارند رهگذران را با این کلمات به انجام کاری که ذهنشان را تسخیر کرده است (مثل به دست آوردن پول سریع) وسوسه میکنند یا به آنها متلک میاندازند؟! آیا رهایی از بدهی امکانپذیر است یا تابلوها دارند به ریش این سارقانِ احمق میخندند که برای رسیدن به چنین هدف مسخرهای تلاش میکنند؟
«اگر سنگ از آسمان ببارد» واقعا کاری کرد تا دوباره به قدرت دیالوگنویسی ایمان بیاورم
سارقان داستان برادرهایی به اسمهای توبی (کریس پاین) و تنر (بن فاستر) هستند که بعد از مرگ مادرشان، اگر به زودی بدهی بانک را نپردازند، خانه و مزرعهشان را از دست میدهند. مزرعهای که به تازگی در آن نفت پیدا شده و آنها میخواهند با پس گرفتن زمین، برای یک بار هم که شده، زندگی آرام و بیدردسری را سپری کنند؛ زندگیای که یکی از مشکلاتش پول نباشد. توبی و تنر اگرچه قانونشکنی میکنند، اما اکثر فعالیتهای مجرمانهشان در دایرهی رابین هودی قرار میگیرد. یعنی گرفتن پول از ثروتمندانِ زورگو و قدرتمند برای دادن به فقرا. با این تفاوت که در این معادله رابین هود و مردم فقیر خودشان هستند. دو شخصیت اصلی دیگر فیلم مامورانِ پلیس محلی هستند. اولی رنجر تگزاسی کهنهکاری به اسم مارکوس همیلتون با بازی خارقالعادهی جف بریجز است که قرار است به زودی بازنشسته شود و دستیارش، آلبرتو هم یک سرخپوست/مکزیکی دو رگه (گیل بیرمینگام) است؛ کسانی که هر دو استاد بلامنازع تیکهاندازی هستند و تا دلتان بخواهد یکدیگر را با متلکهای ریز و حرفهایشان مورد عنایت قرار میدهند.
«اگر سنگ از آسمان ببارد» ویژگیهای زیادی برای شگفتزده کردن دارد، اما اولین چیزی که دربارهی آن واقعا دوست داشتم، دیالوگنویسیهایش بود. با دیدن این فیلم است که متوجه میشوید هنر دیالوگنویسی یعنی چه و چرا این هنر در اکثر فیلمهای این روزها فراموش شده است. تکتک گفتگوها و کلماتی که از دهان کاراکترهای این فیلم در میآید، حاوی مزه و معنایی است که بخشی از جهانبینی فیلم یا شخصیتهایش را رنگآمیزی میکند. خیلی زودتر از موعد متوجه میشوید که این فیلم برای درگیر کردن شما به صحنههای اکشنِ دیوانهوار نیاز ندارد. بدون اغراق تکتک دیالوگها با چنان درجهای از هوشمندی، بامزگی و عمق به نگارش درآمدهاند که هرکدامشان شما را بیشتر از قبل به درون فیلم غرق میکنند. هروقت یکی از کاراکترها دهانش را باز میکند، متوجه میشوید که چقدر از دیالوگهای بسیاری از فیلمهای این روزها کیلویی و مقوایی هستند.
بعد از «هفت دلاور» که شامل بیش از دو ساعت چرندگویی تکراری و بیمنطق بود، این فیلم واقعا کاری کرد تا دوباره به قدرت دیالوگنویسی ایمان بیاورم. این مسئله دربارهی پیشپاافتادهترین و کاربردیترین صحنههای فیلم هم صدق میکند. مثلا به بازجویی مارکوس از کارمند اولین بانک که دربارهی سیاه و سفید بودن سارقان میپرسد و جوابی که ("روحشون یا پوستشون؟") دریافت میکند یا صحنهای که مارکوس با نحوهی برخورد پیشخدمتِ مسن و بیاعصاب آن رستوران غافلگیر میشود توجه کنید. یا اصلا کل متلکهایی که مارکوس به خاطر نژادش به همکارش میاندازد و جوابهایی که او با به یاد آوردن بازنشستگی دوستش میدهد را در نظر بگیرید. دیالوگها همزمان چندتا ماموریت را با موفقیت به انجام میرسانند. هم شخصیت کاراکترها را ترسیم میکنند، هم دنیای فیلم را به عنوان یک دنیای واقعی و آشنا پردازش میکنند، هم ما را عاشق کاراکترها میکنند، هم نشان میدهند که احساسات نابی زیر تیکههای زشتی که مارکوس به دوستش میاندازد وجود دارد و نهایتا همین دیالوگها و بده بستانهای کلامی هستند که سارقان داستان را از دوتا سارق سینمایی کلیشهای، به آدمهای لمسکردنی و باورپذیری تبدیل میکنند که دغدغههایشان شاید با مخاطب در یک راستا نباشد، اما قابلدرک هستند. سناریوی شریدان با مهارت بینظیری بر روی مرز بین دیالوگهای واقعگرایانه و جالب قرار گرفته است. جایی که این سارقان و ماموران پلیس اگرچه جذاب صحبت میکنند و با کلمات بازی میکنند، اما همزمان به جای یک سری فیلسوف و شاعر، به عنوان چندتا آدم معمولی حرف میزنند.
نکتهی بعدی این است که اگرچه توبی و برادرش و مارکوس و دستیارش با واژههای «دزد» و «پلیس» از هم جدا میشوند، اما در حقیقت اینطور نیست. شریدان طوری به هر چهار شخصیت اصلیاش اهمیت میدهد و مکنزی چنان با کارگردانی مهارتآمیزش سفر آنها را در هم ترکیب میکند که ناگهان به خودتان میآیید و میبینید نمیتوانید کاراکترها را در دو گروه قهرمان و آنتاگونیست دستهبندی کنید. در عوض عاشق هر دو گروه میشوید و انتخابهایشان را درک میکنید. توبی و تنر به عنوان سارقانی که دارند حقشان را از بانک میگیرند و مارکوس و آلبرتو هم به عنوان ماموران قانونی که دارند وظیفهشان را انجام میدهند. در تریلرِ اکشنهای مرسوم سینما، ما برای برخورد خونین کاراکترها با یکدیگر لحظهشماری میکنیم و اگرچه در اینجا هم از همان ثانیههای ابتدایی میدانیم که برخورد این برادران با مارکوس و همکارش اجتنابناپذیر است، اما در طول فیلم آنقدر به هر دوی آنها نزدیک میشویم که دوست داریم این برخورد هیچوقت صورت نگیرد. چون در صورت برخورد این دو با یکدیگر، ما باید یک طرف را به عنوان قهرمانان داستان انتخاب کنیم و برای پیروزیاش بر دیگری هیجانزده شویم، اما چنین چیزی در این فیلم غیرممکن است. خبری از یک آدم شرورِ کلیشهای که دوست داشته باشیم توسط قهرمانان شکست بخورد و کشته شود وجود ندارد.
بنابراین وقتی بالاخره این دو گروه به هم برخورد میکنند، در شرایط روانی خاصی قرار میگیریم که در کمتر فیلمی نمونهاش را تجربه کردهایم. جایی که برخوردها و شلیکها بیشتر از اینکه هیجانانگیز و تنشزا باشند، حاوی اتمسفر تراژیک و دردناکی هستند که تقریبا از تمام اکشنهای این سالها حذف شده است. این همان چیزی است که «اگر سنگ از آسمان ببارد» را به یک اکشن واقعی تبدیل میکند. جایی که اکشن در راستای درسهای کوروساوا در «هفت سامورایی» و برخلاف موج اکشنسازی معمول هالیوود، از خشونت با هدف تولید هیجان و لذت استفاده نمیکند، بلکه خشونت تبدیل به عنصر منزجرکنندهای میشود که دوست دارید روی از آن برگردانید. خشونتی که تصویر تسخیرکنندهی عواقبش از ذهنتان پاک نمیشود. درست مثل «سیکاریو» در هنگام زد و خوردها و مرگ و میرها خودتان را به جای هیجانزده شدن و هورا کشیدن، بهتزده پیدا میکنید.
در جایی از اواخر فیلم، آلبرتو به مارکوس میگوید که ۱۵۰ سال پیش تمام چیزهایی که میبینی، زمینهای نیاکان من بود. تا اینکه پدربزرگ و مادربزرگهای این آدمها آمدند و آنها را گرفتند. حالا این اتفاق دارد به شکل دیگری برای خود آنها میافتد. با این تفاوت که اینبار بانکها جای ارتش را گرفتهاند. فقط اگر آن زمان بیگانگان، زمینهای بومیها را گرفتند، اینبار این خود بومیها هستند که به همشهری و همنژادهای خودشان رحم نمیکنند. انگار فیلم میخواهد بگوید اوضاع به مرور زمان به سوی چیزی بهتر تغییر که نمیکند هیچ، بلکه بدتر هم میشود. این تنها خطی نیست که فیلم بین یکسان ماندنِ اوضاع و قوانین گذشته و حال ترسیم میکند. پیرمردی که اسبش را در یک پمپ بنزین زین میکند، یادآور گاوچرانی در یکی از فیلمهای وسترن است که در حال سر زدن به یک کافهی بینراهی است. سوارکار دیگری را میبینیم که در حال دور کردن گلهاش از آتش، از این میگوید که چرا هنوز در قرن بیست و یکم چنین شغل طاقتفرسایی دارد و در جایی دیگر مشخص میشود که درست مثل تمام ساکنان غرب وحشی که با خودشان سلاح حمل میکردند و همیشه برای تیراندازی آماده بودند، چنین چیزی دربارهی ساکنانِ تگزاس این روزها هم صدق میکند. «اگر سنگ از آسمان ببارد» از حالی میگوید که هیچ فرقی با گذشته نکرده است و به نظر نمیرسد در آینده هم تغییری کند. دنیا مقاوم در برابر گذر زمان به کارش ادامه میدهد. شاید قیافهاش تغییر کند، اما دست از ادامه دادن نمیکشد.
«اگر سنگ از آسمان ببارد» یکی از بهترین فیلمهای امسال است که همهجوره نفسگیر میشود
پس، با این تفاسیر کاری که توبی و تنر دارند انجام میدهند، ایستادگی در مقابل بلعیده شدن و نابودی است. تقلا برای زنده ماندن در مقابل نیرویی قویتر. اما چیزی که این معادله را پیچیده میکند، آدمهای بیگناهی هستند که به خاطر انجام دادن وظیفهشان جان خودشان را از دست میدهند و این به چرخهای میانجامد که هیچوقت تمام نمیشود، بلکه فقط از انسانی به انسانی دیگر و از دورانی به دورانی دیگر منتقل میشود. در جایی از فیلم توبی از این میگوید که چگونه خاندان آنها نسل در نسل فقیر بودهاند و او با این کارش میخواهد کاری کند تا بدبختیشان به پسرانش منتقل نشود. هدف خوبی است، اما در مقابل کسانی که در جریان رسیدن توبی به هدفش کشته میشوند و سرنوشت نامعلوم خانوادههای بیسرپرستشان چه میشود؟ آیا حرف فیلم این است که برای اینکه عدهای زندگی بهتر و متحولشدهای داشته باشند، عدهای دیگر باید فدا شوند؟ یا حرف فیلم این است که این چرخه هیچوقت به نقطهی متعادلی نمیرسد و این بیعدالتی برای همیشه ادامه خواهد داشت؟ این اتفاقات تقصیر چه کسی است؟ همانطور که «سیکاریو» با افشای تنها راه بقا در این دنیای خشن به پایان رسید (گرگ بودن)، «اگر سنگ از آسمان ببارد» هم با یک گفتگوی ناتمام به پایان میرسد. گفتگویی سرشار از تهدید به مرگ. گفتگویی که اگرچه قول تمام شدنش داده میشود، اما با توجه به چیزی که تاکنون دیدهایم، چشم هیچکس به تمام شدن آن آب نمیخورد.
حتی وقتی به مقصد هم میرسیم، فیلم از رسیدن به یک جواب مطلق دست میکشد و ما را با افکار مغشوشمان به حال خودمان رها میکند. آیا باید برای این دو برادر به خاطر ایستادگی در مقابل سیستمی غیراخلاقی هورا بکشیم؟ آیا شکستن قوانینی که توسط یک سری آدم فاسد که به نفع خودشان است درست است؟ آیا امثال مارکوس که نقش نگهبان اموال این افراد فاسد و دستگیری قانونشکنان را دارند، کار اشتباهی میکنند؟ در جایی از فیلم یک پیرمرد تگزاسی از تنفر شروع به تیراندازی به سمت توبی و برادرش میکند. داشتم به این فکر میکردم که اگر همین تیرانداز به جای بانک، در یک رستوران یا کافه با توبی آشنا میشد، مطمئنا رفتار دیگری با او میداشت. «اگر سنگ از آسمان ببارد» درست مثل دیگر منبع الهامش یعنی «جایی برای پیرمردها نیست» فیلم تاریکی است. خبری از امیدی برای تغییر نیست. تنها امیدی که فیلم بهمان میدهد این است که حقیقتی که ممکن است از چشم بسیاری از آدمها پنهان باشد را برای ما روشن میکند. اگر قبل از این سرمان مثل کبک توی برف بود، حالا کمی با کارکرد دنیا بهتر آشنا میشویم. میدانیم که بیعدالتی طوری در زندگی همهی ما نفوذ کرده است که اگرچه راهی برای رهایی از آن است، اما رسیدن به آن رهایی آنقدر سخت و پیچیده است که انسانها دست از تلاش کردن کشیدهاند و در نتیجه آن به بخشی از طبیعت تبدیل شده است و فقط باید زندگی در کنار آن را قبول کنیم.
شریدان طوری به هر چهار شخصیت اصلیاش اهمیت میدهد که ناگهان به خودتان میآیید و میبینید نمیتوانید کاراکترها را در دو گروه قهرمان و آنتاگونیست دستهبندی کنید
«اگر سنگ از آسمان ببارد» یکی از بهترین فیلمهای امسال است که همهجوره نفسگیر میشود. در زمینهی بازیگران کریس پاین در نقش مرد غمگینی که تصمیم گرفته با اشتباه کردن و زیر پا گذاشتن روحش، زندگی خوبی را برای پسرانش درست کند، نشان میدهد که کاپیتان کرک پتانسیلهای نهفتهی زیادی دارد که هنوز کشف نشده مانده است. او تبدیل به کاراکتر قابلدرک و تراژیکی میشود که نقش نابود شدن در ازای تغییر آینده را قبول کرده است و برخلاف برادرش که قانونشکنی و هفتتیرکشی را دوست دارد، از روی اجبار دست به این کار میزند و همین از درون آزارش میدهد. ستارهی فیلم اما جف بریجز است که نه تنها یکی از سه بازی برتر دوران کاریاش را ارائه میدهد، بلکه بهطور جدی لیاقت دریافت نامزدی اسکار و به خانه بردن مجسمهی طلایی را هم دارد. او به یکی از همان پیرمردهای باتجربه و خوشزبانی تبدیل میشود که دوست دارید از صبح تا شب به لهجهی غلیظ جنوبیاش گوش فرا دهید. «اگر سنگ از آسمان ببارد» همچنین فیلم زیبایی است و مهمتر از همه این زیبایی با دقت به تصویر کشیده میشود. یعنی برخلاف بسیاری از فیلمهای دیگر، کارگردان سعی نمیکند تا زیبایی فیلمش را در حلق تماشاگر فرو کند و در عوض از تصاویر بیابانهای خالی تگزاس، آسمانهای آبی بیانتهایش و خیابانهای متروک و ساکتش همچون مرثیهای برای روزهای از دست رفته و دنیایی گمشده استفاده میکند و همچنین صحنههای سرقت و پرزد و خورد را هم با برداشتهای بلند و دوربین سراسیمهای به تصویر میکشد که به دزدیهای نه چندان خطرناک توبی و تنر، انرژی اضطرابآوری تزریق میکند. «اگر سنگ از آسمان ببارد» یک دقیقهی اضافی هم ندارد و چیزی از قاب فیلم بیرون نمیزند. این از آن فیلمهای جمعوجوری است که سکانس انفجاری و بمبافکنواری ندارد که اهمیت خودش را به زور فریاد بزند، در عوض با فیلمی طرفیم که شاید بهترین توصیف برای آن این باشد: یک شاهکار فروتن.
بعد از تابستانی پر از فیلم های مزخرف، بیشتر علاقه مندان فیلم در نقطه ای قرار گرفته اند که چرا فیلم سازان فعالیت خوبی ندارند و با ساخت فیلم های مزخرف به فهم و شعور بیننده توهین می کنند.
در نگاه اول، فیلم Hell or High Water 2016 فقط یک کاندید به نظر می رسد، این فیلم به نویسندگی تیلور شریدان می باشد که اولین فیلمنامه ی او برای فیلم Sicario خیلی مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است. کارگردان فیلم Hell or High Water 2016 نیز دیوید مکنزی (David Mackenzie)، فیلم ساز انگلیسی که پشت فیلم های Young Adam و Starred Up قرار دارد. این فیلم نیز با هنرپیشگی گنجینه ی هالیوود، جف بریجز همراه است. با این حال، طرفدارانی که هر فیلمی که شامل ابرقهرمان نباشد، نمی پسندند، شاید حاضر شوند که از این کاستی چشم پوشی کنند، اما بدون شک ناامید خواهند شد.
در آغاز فیلم دو برادر توبی (کریس پاین) و تنر (بن فاستر) می خواهند شعبه ی بانک Midland تگزاس را سرقت کنند. در حالی که کمی سکسه وجود دارد، آنها توانستند آن را منتطبق کنند. سپس آنها برای سرقتی دیگر از شعبه ی دیگری از همین بانک اقدام می کنند و نتیجه همانند قبلی می شود. به عنوان یک جرم، شغل آنها این نیست که در سطح چشمگیر باشند، اما بعد از این در ملاقاتی چشم تو چشم ما آنچه لازم داریم را از این دو برادر متوجه خواهیم شد. ما می فهمیم که بانکسعی در تصرف مزرعه ی خانوادگی آنها را به دلیل وام های پراخت نشده ی مشکوک دارد. برای جلوگیری از این کار، توبی نقشه ی سرقت از شعبه های فرعی همین بانک را می ریزد، تا از هر شعبه مقدار کمی پول بدزدند و توجه پلیس فدرال را جلب نکنند و بتوانند با این پول، بدهی خود را بدهند. و بردار او، تنر نیز که شبیه یک ولگرد مجرم می باشد، با نقشه ی او موافق است.
در حالی که بیشتر تحقیقات پلیس برای جمع آوری اطلاعات شکست می خورد، مارشال مارکوس همیلتون (جف بریجز)، که در آستانه ی بازنشستگی می باشد، بر خلاف نظر همکارانش، نقشه ی دزدی این دو برادر را خیلی هوشمندانه می داند. همیلتون و همکار نیمه کومانجی اش،(گیل بیرمنگهام)، به بررسی پرونده می پردازند، آنها حتی تمیز کار کردن دزدان را مورد تحسین قرار می دهند. بعد از این که تنر تصمیم به سرقتی خارج از برنامه می گیرد، این به همیلتون سرنخ کافی برای دنبال کردن ماجرا می دهد. طبق برنامه ریزی های توبی، همه چیز باید سریع اتفاق بیافتد، وگرنه اتفاقات بدی خواهد افتاد.
صحنه های اولیه ی فیلم Hell or High Water خیلی عالی هستند. بعد از دیدن صحنه های سرقت از بانک که به دقت طراحی شده بودند، به نظر سرگرم کننده است که هر صحنه را در مقیاس کوچکتر و واقعی تر دید. فیلم وقتی جالبتر می شود که ما می فهمیم که اتفاقات بیشتری از آنچه می بینیم در حال رخ دادن هست.
اگرچه، نویسنده ی فیلم، تیلور شریدن، یک بار فرض کلی را ساخته است، و به نظر می رسد که ایده ی دیگری برای پر کردن صحنه های زودهنگام و لحظات اوج نداشته است. در عوض او راه کارهای رمان نویس، Cormac McCarthy را انتخاب کرده است تا در هر کجا که ممکن است از تُن پراکنده و کم حرف نویسنده بهره ببرد. بعضی اوقات این راه حل جواب می دهد، همانند دیالوگ های تند و گیرای همیلتون که با مدیر بانک صحبت می کند، یا مانند لحظاتی که دو برادر سعی در سرقت بانکی دارند که مشتری ها بیشتر از نگهبانان مجهز هستند. بیشتر از این دیگر راه کار جواب نداده است، با این حال، او خیلی سعی کرده است که از فیلم No Country for Old Men تقلید کند، در حالی که شما می توانید کشش
زیاد آن را احساس کنید و در آخر اینکه یک ناامیدی خاص بود، آن ها آنچه که می توانستند را اجرا کردند، به نظر کل صحنه ها آن چه که مطلوب مکنزی و شریدن بوده است، نیست.
با اینکه هیچ کدام از آنها الهام خاصی نداشتند، احتمالا اجرا یکی از نقاط قوت این فیلم می باشد. تعجب انگیزترین نکته ی این فیلم بازی عالی کریس پاین می باشد. بن فاستر نیز خوب بود اما بهتر است که او در این دوره از زندگی حرفه اش از بازی کردن هر نقشی دوری کند، چون ممکن است او را به عنوان بازیگری مشتاق و دست پاچه توصیف شود. همانطور برای جف بریجز، البته تماشا کردن او سرگرم کننده است، یک نفر می تواند تعداد فیلم های بد جف بریجز را فقط در یک دستش بشمارد، اما این عملکرد او، چیزی نیست که برای او افتخارات زیادی بیاورد.
این خیلی نا امید کننده است که فیلم Hell or High Water تعداد زیادی چیزهای خوب دارد که با هم به خوبی مخلوط نشدند تا بتواند یک تجربه ی لذت بخش از دیدن فیلم را ارائه کند. داستان به نوبه ی خود خیلی مورد مشتق قرار گرفته است که حتی عناصر اصلی هم قادر به جبران آن نیستند. اگر چه دیدن فیلم های مبهم شایسته در این سال های اواخر کم بوده است، برخی از بیننده ها حاضر هستند که از این عیوب فیلم چشم پوشی کنند. نقل قول عیوب یکی از عناصر کلیدی فیلم No Country for Old Men بوده است. اگر یک مقدار بیشتر سعی می شد که فیلم سبک خودش را داشته باشد و کمتر از دیگر آثار ها تقلید می کردند، شاید فیلم Hell or High Water یک فیلم خوب می بود.
عروس آدم کش به راهش برای انتقام گیری از رئیس سابقش «بیل»، ادامه میدهد. دو عضو باقی مانده از گروهی که چهار سال پیش به او خیانت کردند، هدف های جدید او هستند.
Ryan Gosling همیشه ساکت است، مگر زمانی که لازم است چیزی بگوید. راننده ای که روزها بدلکار فیلم است و شبها سارقان را از صحنه جرم دور میکند. اینها بخشی از شخصیت پردازی هوشمندانه در سکانسهای ابتدایی فیلم است و در آن مردی تحت فشار را نشان میدهد که در خیابانهای پر رمز و راز لس آنجلس در حال فرار از دست تعداد زیادی ماشین و هلیکوپتر پلیس است...
در سال ۲۰۷۲ وقتی که رئسای تبهکاران می خواهند از شر کسی خلاص شوند، او را به ۳۰ سال قبل در زمان منتقل می کنند، جایی که گروهی از قاتلین حرفه ای معروف به «لوپر» انتظار هدف را می کشند تا او را از بین ببرند. «جو» ( جوزف گوردن لویت ) یک لوپر است که متوجه میشود هدف جدیدش، نسخه میانسال خودش از سال ۲۰۷۲ ( بروس ویلیس ) می باشد...
بعد از جنگ های داخلی امریکا برای تحویل یک فرد اعدامی جایزه ای گذاشته اند. حال فردی تصمیم به تحویل دادن مرد تحت تعقیب به کلانتر شهری دیگر می گیرد که در بین راه از سمت تعدادی راهزن و مزدور مورد حمله قرار میگیرد و از دست آنها به یک فروشگاه لباس در روستایی نزدیک پناه می برد و حالا باید هم از جان خود و هم از جان محکومی که در اختیارش است محافظت کند...
قاتلی که پسر و دختری را در اتومبیل خود کشته است به روزنامه سانفرانسیسکو کرونیکل نامه میفرستد و خود را به عنوان قاتل معرفی میکند. قتلهای دیگری پس از آن اتفاق میافتد و قاتل، نامههای دیگری به روزنامه میفرستد. کاریکاتوریست جوان روزنامه سرنخهایی در این نامهها پیدا میکند و …
«پاتريک بيتمن» (بيل) جواني اهل نيويورک و معقول و خوش سر و لباس است. اما در پشت اين چهره ي او، يک هيولا نهفته است. «بيتمن» شب ها کار واقعي اش را شروع مي کند و به شکار و کشتن ولگردها و زنان خياباني مي پردازد...
لو بلوم مردی است که از کار بیکار شده و پس از این اتفاق تصمیم میگیرد به محل جنایت هایی که در شهر لس آنجلس آمریکا رخ می دهد برود و به عنوان خبرنگاری مستقل فعالیت کند تا بتواند نامی برای خود دست و پا کند اما...